نظریه تقویت افتراقی اکرز
نظریهتقویت افتراقی به عنوان نظریه ای اثبات گرا مورد توجه است و از انجایی که نظریه یادگیری بر روی فرد متمرکز است ، لذا به راحتی نمی توان آن را یک نظریه کلان دانست(فلای و دیگران؛۱۹۹۴). در نظریه تقویت افتراقی،فرایند یادگیری رفتار مجرمانه عمدتأ از طریق آموزش مؤثری صورت می گیرد که میتوان مستقیم،(مثلأ از طریق پاداش ها و مجازات هایی که برای رفتار گذاشته می شود) یا غیر مستقیم،(مثلأ از طریق سرمشق گیری یا مشاهده رفتار و نتایجی که آن رفتار برای دیگران در پی دارد)باشد.فرد تعاریف شناختی از رفتار را که بعنوان
پیامدهای رایج آن رفتار را می شناسند، یاد می گیرد.یادگیری بین گروهایی که به فرد نزدیک تر هستند مؤثرتر انجام می شود و بنابراین آنها هم به عنوان الگوهای رفتاری برجسته عمل کرده و هم منایع عمده تقویت فرد را کنترل می کنند(ماروین؛۱۹۸۸:۴۶۲).به طور کلی باید گفت که اگر کسانی که فرد با آنها پیوند دارد، درگیر اعمال انحرافی باشند، در واقع به مثابه الگوهایی که جوانان از آنها سرمشق می گیرد، عمل می کنند.(استیسی؛۲۰۰۶ :۴۵۶- به نقل از:علیوردی نیا ودیگران؛۱۳۸۷ :۱۶۸)
نظریه کنش متقابل اجتماعی
رفتار اجتماعی انسان، اعم از رفتار بهنجار و یا نابهنجار، درکنش متقابل اجتماعی بر اساس یک عمل دوجانبه و متقابل شکل میگیرد. هسته این نظریه«خود» است که بهعنوان یک محصول اجتماعی همیشه ظاهر میشودواز مشارکت در فرآیندتعاملهای اجتماعی استنتاج میشود و در این میان هویت فرد بهکنشهای متقابل پایدار بین خود و دیگران وابسته است و از طریق کنش متقابل با دیگرانایجاد و حفظ میشود. نظریه کنش متقابل اجتماعی بهطور عام در تلاش برای پاسخ بهاین سؤالات است که چگونه فرد خود را ارزیابی میکند؟ و چگونه این ارزیابی باتعاریف دیگران همنوا میشود؟ ارزیابیهای منفی از هویت اجتماعی فرد ممکن استپاسخ رفتار بزهکارانه و مجرمانه فردی را به همراه داشته باشد.(همان: ۱۰۰).
- نظریه برچسب زنی
پیش فرض اساسی نظریه برچسب زنی این است که اساس و مبنای نحراف اجتماعی تعریفی است که جامعه از برخی رفتارهای اجتماعی دارد.این نظریه با کار لمرت و بکر توسعه یافت.آنان معتقدند که معانی اجتماعی نظیر ارزش ها و قواعد همیشه از برخی جهات برای اعضای جامعه در موقعیتهای واقعی نامعلوم یا غیر مسلم است.تأکید بر نسبیت معانی اجتماعی را ابتدا جامعه شناسان کنش متقابل نظیر چارز هورتون کولی و جرج هربرت مید عنوان کردند.کولی با طرح مفهوم خود آیینه گون و مید با طرح دیگری تعمیم یافته نظریه برچسب زنی را در تبیین بزهکاری و جرم توسعه دادند؛ زیرا این نظریه بر تغییرات در«تصورات از خود» در بزهکاران و مجرمان تأکید می کند.پیش فرض های اساسی نظریه برچسب زنی را می توان به شرح زیر یان کرد:
۱٫واکنش های دستگاه کنترل و نظارت اجتماعی پلیس علت اساسی رفتار انحرافی است.
۲٫هر عامل رفتار هنگامی منحرف می شود که واکنش اجتماعی نسبت به نخستین رفتار انحرافی خود را تجربه کند؛ بنابراین برای فهم رفتار انحرافی، مطالعه واکنش های اجتماعی نسبت به عامل رفتار که به شکل برچسب ها نشان داده می شود از مطالعه ی رفتار انحرافی مهمتر است.
۳٫جامعه شناسی انحرافات باید منحرفانی را مطالعه کند که چندین بار مرتکب جرم و بزهکاری شده اند.
لمرت(۱۹۵۱) بر این باور است هنگامیکه رفتار انحرافی تداوم می یابد و عامل رفتار را تبدیل به بزهکار یا مجرم حرفه ای می کند برچسب منحرف به فرد زده می شود…فرد منحرف به لحاظ رفتاری و هویتی وارد مرحله جدیدی شده که رفتار انحرافی در او نهادینه شده و می تواند با وجدان درونی خود کنار بیایید…فرد پس از برچسب خوردن تغییر هویت دتده و خصیصه های همان برچسب را بر خود می گیرد.
بکر(۱۹۷۳) از صاحبنظران نظریه برچسب زنی در تحلیل رفتار انحرافی به دو عنصر خود بر چسب زنی و نتایج حاصل از برچسب های اتهام زنندگان اشاره کرده است.خودبرچسب زنی یعنی ارزیابی که فرد از خودش بعنوان یک منحرف می نماید.برچسب ای اتهام زندگان، به این معنی است که چگونه فرد توسط دیگران برچسب منحرف خورده است، که در این مورد می توان انحراف را برحسب نتایجی از برچسبهایی که اتهام زنندگان و تعریف کنند
گان و قانون گذاران به کار رفته است تحلیل نمود…به عقیده بکر، برگزیدگان قدرت و واضعان قانون منابع اصلی برچسب ها را فراهم می سازند.برچسب ها مقولات انحراف را باز تولید نموده و بیانگر ساخت قدرت جامعه می باشند.(احمدی؛۱۳۸۴ :۱۰۴-۱۰۰)
بی سازمانی خانوادگی۱ویلیام تامس و فلورین زنانیکی
قواعد تعریف وضعیتهای مختلف در جوامع سنتی مستلزم این است که افراد بر آنچه برای گروه بهترین است تأکید کنند. این همان چیزی است که تامس و زنانیکی آن را «نگرش جمع گرا» نامیدهاند. مهاجرت، انسانها و بویژهکودکان را با مجموعه جدیدی از قواعد تعریف وضعیتها، در بیشتر جوامع جدید مواجه میسازد. در این نوع جوامع، از افراد انتظار میرود بیشتر بر آنچه برای خود آنها، بهترین است تأکید کنند. یعنی بر همان چیزی که تامس و زنانیکی آن را «نگرش فردگرا» خواندهاند. تضاد بین این دو نگرش به تعریفها و قواعد متغایر میانجامد. و زمانی که گروهها بتوانند بین «فردگرایی» و «جمع گرایی» تفکیک قائل شوند، قابلیت هر یک از دو مجموعه قواعد در تأثیر بر رفتار به شدت کاهش مییابد. این موضوع از نگاه تامس و زنانیکی جوهر بیسازمانی خانوادگی است.
حال میتوانیم نتایج کلی خاصی را از دادههایی اخذ کنیم که باید به طور فرضی آنها را به عنوان قواعد جامعه شناختی ارائه دهیم و با مشاهده سایر جوامع تأیید کنیم.
۱- علت واقعی تمام پدیدههای مربوط به بیسازمانی خانوادگی را باید در نفوذ ارزشهای جدید خاصی جستجو کرد. ارزشهای جدید چون ارضای لذت جویانه خواهشهای جنسی، چنین تأثیراتی نه تنها مفروض به ارتباط بین فرد و جهان خارج او است، بلکه همچنین مستلزم وجود گرایشهای خاصی در شخصیت فرد است که او را وادار به پاسخگویی به این ارزشهای جدید می کند، گرایشهای لذت جویانه، تقاضای به رسمیت شناخته شدن، تأمین اقتصادی و غریزه جنسی. پدیده خاص بیسازمانی اجتماعی شامل اصلاح حتمی گرایشهای پیشین تحت تأثیر ارزشهای جدید است که به ظهور گرایشهای نو یا کمابیش متفاوت خواهد انجامید. ماهیت چنین اصلاحاتی به این شکل کلی است که در نظام خانوادگی منطبق با نگرش «جمعگرا» فرد تمایلات لذتجویانه، تقاضای به رسمیت شناخته شدن و تأمین اقتصادی و نیازهای جنسی خود را از تمایلات و آرزوهای گروه خانوادگیاش جدا نمیکند، ولی در وضعیت نگرش «فردگرا» یعنی در شرایط نگرشهای جدید که تحت تأثیر فشارهای وارده از جانب نظام .وارزشی جدید بر نگرشهای قدیمی ایجاد شده، خواستهای فرد در خودآگاه او از خواستهای سایر اعضای خانواده جداست. چنین تصوری دال بر این است که ارزشهای جدیدی که فرد با آن در تماس قرار میگیرد، در معنا فردگرایانه است و متوجه فرد است نه گروه و این دقیقاً ویژگی مدرن ارزشهای لذتجویانه، جنسی، اقتصادی و امثال آن است. از همین رو، بیسازمانی خانواده به عنوان یک گروه اولیه، پیامد اجتنابناپذیر تمدن جدید است.
۲-ظهور نگرشهای جدید فردگرایانه ممکن است مانند هر معلول دیگری از یک علت مفروض، در تضاد با معلولهای سایر علتها قرار گیرد و نتیجه، ترکیبی از معلولهاست که سرکوب کننده نگرشهای جدید است. نگرشهایی که در مقابل فردگرایی درون خانواده میایستند، عمدتاً تأثیرات اجتماع اولیهاند که خانواده، جزیی از آن محسوب می شود. اگر افکار اجتماعی طرفدار همبستگی خانوادگی است و علیه هر نوع تمایلات فردگرایانه واکنش
نشان میدهد و اگر فرد تماس خود را با اجتماع حفظ می کند، تمایل او برای به رسمیت شناخته شدن، مجبورش می کند تا معیارهای گروه را بپذیرد و تمایلات فردگرایانه خود را اشتباه تلقی کند. اما اگر اجتماع، پیوستگی خود را از دست داده، اگر فرد از جامعه منزوی شده، یا اگر تماس او با محیط خارج، او را کمابیش از عقاید محیط بلافصل خود مستقل میسازد، هیچ کنترل اجتماعی مهمی وجود ندارد که بیسازمانی را متعادل کند.
۳- تجلیهای بیسازمانی خانوادگی در رفتار فردی، پیامد نگرشهای فرد و شرایط اجتماعی است. اینشرایط اجتماعی را البته باید با توجه به معنای آنها برای فرد کنشگر در نظر گرفت، نه برای مشاهدهگر بیرونی. اگر فرد هیچ مانعی در خانواده برای تمایلات فردگرایانه جدید خود نداشته باشد، این تمایلات را به صورتی عادی اظهار می کند. بیسازمانی خانوادگی صرفاً به علت از بین رفتن علایق خانوادگی به کنش اجتماعی است، نه کنش ضد اجتماعی اگر موانعی وجود داشته باشد، ولی بیسازمانی گرایشهای گروه اولیه به حدی باشد که فرد احساس کند از خانواده و اجتماع خود مستقل است، نتیجه احتمالی، قطع ارتباط از طریق گوشه گیری یا مهاجرت خواهد بود. البته اگر فرد با مخالفت جدی مواجه شود و به اندازه کافی از بند نظام سنتی آزاد نشده باشد که بتواند آن را نادیده بگیرد؛ خصومت و رفتار ضد اجتماعی نتیجه محتوم آن خواهد بود تا جایی که مبارزه ادامه داشته باشد، نگرش جدید طغیان کننده، هستهای می شود که کل شخصیت از حول آن شناخته خواهد شد و این نگرش، آن دسته از ارزشهای سنتی او را که ترک نشده، اما به طوری باز تفسیر شده که با تمایلات جدید همسازی داشته و توجیه متناسبی برای رفتار او باشد در بر می گیرد. در موارد نسبتاً نادری هم، نگرش جدید بسیار قوی است و موانع از سوی نظام قدیم محکم و رفع نشدنی به نظر میرسد، چون فرد هنوز هم آن قدر به نظام مزبور وابسته است که نمیتواند راه جدیدی برای خروج از این وضعیت پیدا کند. در اینجا، مبارزه به تضاد درونی میانجامد که احتمال دارد راهحل را در تلاش برای عزل نمایندگان نظام قدیم در این وضعیت بیابد تا در رد کامل خود نظام.احیای روحیه اصلی خانوادگی پس از فروپاشی آن غیرممکن است، زیرا فردی که آگاهانه آموخته است تا مطالبات و آرزوهای خود را از آرزوها و مطالبات دیگر اعضای خانوادهاش جدا ساخته و بر آن پافشاری ورزد و آرزوهای خود را کاملاً شخصی تلقی کند، دیگر نخواهد توانست به گرایشهای «جمع گرایانه»گروه اولیه باز گردد.بنابراین سازماندهی مجدد خانواده امکان پذیر است، اما بر مبنایی کاملاً جدید، یعنیاخلاق، هماهنگی و همسازی گرایشهای فردی برای پیگیری اهدافعمومی.(صدیق سروستانی؛۱۳۸۲: ۶۰-۵۸)
نظریه فشار اجتماعی:
سؤال اصلی درنظریه فشاراین است که چرا مردم کج رفتاری می کنند وپاسخ کلی این نظریه به این سوال این است
که عواملی درجامعه برخی مردم را تحت فشارقرارمی دهند وآنان را مجبور به کج رفتاری میکنند.(اگنیو،۱۹۵۵).رابرت مرتن این فشار را ناشی از ناتوانی فرد در دستیابی به اهداف مقبول اجتماعی می داند،آلبرت کوهن ناکامی در رسیدن به جایگاه بالا در جامعه را عامل فشار میشمارد و کلوارد و الین عدم برخورداری اشخاص از فرصتهای نا مشروع برای نیل به هدف را وارد کننده ی فشار بر افراد و راندن آنان به سود کج رفتاری می دانند.(تیو؛۲۰۰۱:۱۷)
مرتن وفرصت های مشروع افتراقی:
نظررابرت مرتن این است که جامعه، فرد را به کج رفتاری مجبور میکند .به بیان خود او،کج رفتاری حاصل فشارهای ساختاری-اجتماعی خاصی است که افراد رابه کج رفتاری وا میدارد.به نظرمرتن جوامع صنعتی جدیدبرتوفیقات مادی درزندگی تأکید دارند که به شکل انباشت ثروت وتحصیلات علمی به عنوان مهمترین اهداف زندگی شخص ومعیارهای منزلتی تجلی میکنند.دستیابی به این اهداف مقبول اجتماعی نیاز به ابزارهای مقبول مهم دارد که البته ازدسترس جمعی ازافراد خارج است یعنی جامعه طوری ساخت یافته است که طبقات فرودست،فرصتهای کمتری برای تحقق آرزوهای خوددارند.درنتیجه چون این اهداف به آرمانهای اصلی زندگی همه افراد(فقیروغنی)تبدیل شده آن کس هم که دسترسی به ابزار مشروع ندارد،تحت فشارجامعه برای دستیابی به آنها ازابزارمشروع استفاده میکند.البته مروتن تأکید دارد که واکنش همه افراد نسبت به فشارهای وارده اجتماعی به علت دسترسی نداشتن به فرصتهای مشروع برای تحقق اهداف،مشابه نیست وهمه فرودست آن برای دستیابی به اهداف مقبول اجتماعی کج رفتاری نمی کنندوهرکس به طریقی خود را سازگارمیکند.(همان)
کوهن وناکامی منزلتی:
کوهن مدعی است فرزندان طبقات فرودست که مثل دیگرهمسن وسالان خود از طبقات متوسط جامعه به مدرسه می روند و درآنجا با ارزش های طبقات متوسط آشنا می شوند وطالب منزلتهای اجتماعی مقبول می شوند،در رقابت باهمکلاس آن طبقات بالاتر خود،درمی مانند، ناکام وتحقیر می شوند ومی بازند. به نظرکوهن این فرزندان شکست خورده ی محروم، ازمدارس مروج ارزشهای طبقات برخوردار به همسایگی های محروم خود بازمی گردند وبرای جبران ناکامی خود در رقابت برای دستیابی به منزلت،«خرده فرهنگ» بزهکاری تأسیس می کنند که نظام ارزشی آن درست نقطه متقابل نظام ارزشی طبقات برخوردار و فعالیت ورقابت درآن برای آنها ثمربخش است.(کوهن؛۱۹۵۵).
ازنگاه کوهن ،ناهمسازی اهداف و ابزار مورد نظر مرتن به خودی خود به کج رفتاری نخواهد انجامید،جز اینکه متغیر مداخله گری چون سرخوردگی و ناکامی منزلتی به معادله اضافه شود.به بیان دیگر کوهن و مرتن هردو فرض کرده اند که اعضای طبقه پایین بیش از دیگران احتمال دارد که در فعالیتهای نابهنجار مشارکت کنند،چون جامعه نمیتواند به آنها کمک کند که به آرزوهای خود دست یابند.بنابراین اگر مرتن مدعی بود که شکاف بین اهداف و ابزار موجب کج رفتاری است.کوهن میگوید شکاف بین اهداف و ابزار به واسطه ناکامی منزلتی موجب کج رفتاری میشود.(کوهن؛۱۹۵۵ – به نقل از:صدیق سروستانی؛۱۳۸۷: ۴۵-۴۶)
کلوارد و الین و فرصتهای نامشروع افتراقی: