شاید اساسی ترین معما در تعریف تنظیم هیجان، این باشد که هنگام مدیریت هیجان چه چیزی تنظیم می شود. به این دلیل که هیجان پدیده ای چند وجهی است (شامل برانگیختگی فیزیولوژیکی، کنش وری عصب شناختی، ارزیابی شناختی، فرایندهای توجیهی و تمایلات پاسخ دهی)، راه های گوناگونی برای تنظیم هیجان وجود دارد. بررسی این راه ها نشان می دهند که اصطلاح تنظیم هیجان به پدیده ی واحدی اشاره ندارد، بلکه این پدیده تحت عنوان مفهوم گسترده ای است که حوزه ای از فرایند های به نسبت مرتبط را شامل می شود (تامپسون، ۱۹۹۴).
در نقطه ثقل این فرایندها، سازماندهی سیستم عصبی قرار دارد که درگیر تنظیم برانگیختگی هیجانی از طریق فعل و انفعالات درونی وبیرونی است. ظرفیتهای تنظیم هیجان و خود مدیریتی، بخشی بر پایه مؤلفه های عصبی فیزیولوژیکی استوارند که در طول سال اول ظهور می کنند و مبنایی برای اشکال پیچیده تر مدیریت هیجانی در سال های بعد فراهم می نمایند. در واقع فرایندهای عصبی فیزیولوژیکی زیر ساخت انگیختگی هیجانی و مدیریتی، بخشی است از آن چه که تنظیم می شود. مدیریت درون دادهای مربوط به اطلاعات از نظر هیجانی و مدیریتی، بخشی است از آن چه که تنظیم می شود. مدیریت درون دادهای مربوط به اطلاعات از نظر هیجانی برانگیزاننده، روش دیگری است که هیجان از طریق آن می تواند تنظیم شود. فرایندهای توجهی از همان اوایل زندگی، عهده دار کارکردهایی برای تنظیم هیجان می باشند. به این صورت که در برخی از موقعیت ها، تمرکز توجه و درون دادهای اطلاعاتی که موقعیت هیجانی فرد را تحت تأثیر قرار می دهند، تنظیم می شوند. در مواقع دیگر، هیجان از طریق مولفه های دیگر فرایند اطلاعاتی تنظیم می شود. در این روش به جای محدود کردن درون دادهای مربوط به اطلاعات از نظر هیجانی برانگیزاننده، افراد از طریق تغییر تفسیر یا تحلیل این اطلاعات، هیجان های خود را تنظیم می کنند (تامپسون، ۱۹۹۴).
به طور مختصر، مسیرهای رشدی گوناگونی برای تنظیم هیجان وجود دارند که از کوشش عوامل خارجی به منظور مدیریت هیجان های کودکان و گنجایش رشدی کودک برای خودتنظیمی نشأت گرفته اند. این ها بر پایه های عصبی فیزیولوژیکی برای تنظیم انگیختگی، کنترل فرایندهای توجهی، تحلیل علی جایگزین برای موقعیت های از نظر هیجانی برانگیزاننده، تغییر رمزگردانی محرک های هیجانی درونی، افزایش دسترسی به منابع مقابله ای، تنظیم مطالبه های هیجانی موقعیت های خانوادگی و انطباقی برای تجلی هیجان مبتنی هستند. هر یک از این مسیرها پاسخ های متفاوتی برای پاسخ به این سوال که چه چیزی تنظیم می شود، فراهم می کنند. بنابراین، تنظیم مؤثر هیجان می تواند هر یک از این فرایند ها را به صورت مجزا یا ترکیبی از هم در بر گیرد (تامپسون، ۱۹۹۴).
۲-۴- دلبستگی
مفهوم دلبستگی به گونه های متفاوتی تعریف شده است اما چیزی که در همه این تعاریف مشترک می باشد این است که دلبستگی عنصر اساسی تحول طبیعی انسان به شمار می رود (مالک پور، ۲۰۰۷). به عبارت دیگر دلبستگی به توانایی غریزی نوزاد انسان برای ایجاد ارتباط قوی و عاطفی معنادار با اطرافیان و مراقبانش اشاره دارد (کتراپال[۱]، ۲۰۰۹). بالبی در تاکید بر اهمیت ارتباط مادر و کودک معتقد است آن چه که برای سلامتی روانی کودک ضروری است، تجربه یک ارتباط گرم، صمیمی و مداوم با مادر یا جانشین دائم اوست. او معتقد است که بسیاری از اشکال روان آزردگی ها و اختلال های شخصیت حاصل محرومیت کودک از مراقبت مادرانه و یا عدم ثبات رابطه کودک با چهره ی دلبستگی است (بالبی، ۱۹۷۳).
به گفته ی بالبى ( ۱۹۶۹ ) دلبستگى نشأت گرفته از پیوندهاى اولیه کودک و مراقب اوست که تأثیر فوق العاده اى درطول زندگى دارد و اگر این پیوندها به درستى شکل گرفته باشند، الگوى ارتباطى و رویایى با مشکلات سازنده اى را باعث مى شوند. روابط دلبستگی نقش بسیار مهمی در احساس امنیت افراد دارند (بالبی، ۲۰۰۶). بالبی اظهار داشت که پیوند والد–کودک، بافت غیر قابل جایگزینی را برای رشد هیجانی فراهم می نماید. به نظر وی اکثر مشکلات دوران کودکی و بزرگسالی منتج از تجربیات واقعی دوران کودکی است (بالبی، ۲۰۰۶).
۲-۴-۱- تعریف دلبستگی
دلبستگی عبارت است از پیوند های عمیقی که با افراد خاصی در زندگی خود برقرار می کنیم، طوری که باعث می شود وقتی با آن ها تعامل می کنیم احساس شعف و نشاط کرده و به هنگام استرس از این که آن ها را در کنار خود داریم احساس آرامش کنیم. نوباوگان در پایان سال اول زندگی به افراد آشنایی که نیازهای جسمانی و تحریکی آن ها را فراهم کرده اند دلبسته می شوند ( برک[۲]، ۲۰۰۱، ترجمه یحیی سید محمدی، ۱۳۸۳). نظریه دلبستگی ریشه در نظریه کردارشناسی دارد. از پیشروان کردارشناسی لورنس و تینبرگر مشهورترند. بر اساس اصول موضوعه ی کردارشناسی، هر رفتاری که در موجود زنده وجود دارد دارای ارزش بقایی است. به منظور مطالعه ی جاندار، باید او را در زندگی طبیعی مطالعه کرد. نقش پذیری مهم ترین الگوی رفتاری است که در موجودات زنده ی دیگر وجود دارد و مشابه دلبستگی در انسان است (بالبی، ۱۹۶۰).
نظریه دلبستگی در ابتدا توسط جان بالبی (۱۹۷۹، ۱۹۸۸) روانکاو انگلیسی ابداع شد. وی متأثر از آموزه های کردارشناسی و روانکاوی سنتی، دلبستگی را به عنوان مهم ترین رفتار قابل مطالعه در کودکان عنوان کرد. بالبی مشاهده کرد که کودکان به منظور جدا نشدن از والدین یا برقراری مجدد نزدیکی با آن ها، رفتارهای گوناگونی از خود نشان می دهند (برای مثال گریه کردن، چسبیدن و بی قراری کردن). در آن زمان متخصصین روانکاوی بر این اعتقاد بودند که اینگونه رفتارها تظاهرات مکانیزم های دفاعی نابالغی هستند که برای سرکوبی درد هیجانی به کار گرفته می شوند (بالبی، ۱۹۵۸).
بالبی (۱۹۸۰) متوجه شد این رفتارها در گونه های مختلف پستانداران نیز دیده می شود. بنابراین به طرح این فرضیه پرداخت که این رفتارها احتمالاً از لحاظ تکاملی نقش به سزایی را ایفا می کنند. بالبی معتقد بود که انسان ها همانند بسیاری از موجودات زنده یک سیستم بیولوژیکی دلبستگی دارد که به محض رویارویی با خطرات داخلی و خارجی فعال می شود.
اگر در این زمان منابع فرد برای حذف خطر کافی نباشد پدیده ای به نام رفتارهای دلبستگی ظاهر می شود. کودکان بر مبنای کیفیت تجربه ای که از دلبستگی اولیه دارند، از دنیا، اشخاص و خود الگوهایی می سازند که بالبی این الگوها را الگوی کارکرد درونی می نامد. این الگوی کارکرد درونی، رفتار کودک را هدایت خواهد کرد. کودک بر پایه این الگوها رفتار دیگران را پیش بینی کرده و اسنادهای انگیزشی می سازد. این الگوها تغییر ناپذیرند و تجارب بعدی در پرتو تجارب قبلی تفسیر می شود (بالبی، ۱۹۷۹).
جان بالبی (۱۹۶۹) که اولین دیدگاه کردارشناسی دلبستگی را در مورد نوباوه- مراقبت کننده مطرح کرد از تحقیقات کنراد لورنز در مورد نقش پذیری بچه غازها الهام گرفت که معتقد بود بچه ی انسان مانند بچه ی حیوانات از یک رشته رفتارهای فطری برخوردار است که به نگه داشتن والد نزدیک او کمک می کند و احتمال محفوظ ماندن بچه را افزایش می دهد. در ضمن تماس با والد، تضمین می کند که بچه تغذیه خواهد شد، اما بالبی محتاطانه اشاره کرد که تغذیه، مبنای دلبستگی نیست. در عوض پیوند دلبستگی، خودش مبنای زیستی قدرتمندی دارد و می توان آن را در بشر تکاملی بهتر شناخت، بشری که بقای گونه در آن اهمیت بسیار زیادی دارد.
به عقیده بالبی (۱۹۶۹) رابطه نوباوه با والد، به صورت یک رشته علایم فطری آغاز می شود که والد را به طرف نوباوه می کشاند. به مرور زمان، پیوند عاطفی صمیمی ایجاد می شود، که توانایی هایی جدید شناختی و هیجانی به علاوه ی تاریخچه مراقبت صمیمانه و پذیرا از آن حمایت می کند. از دیدگاه بالبی نظام دلبستگی در سطوح گوناگونی از برانگیختگی عمل می کند. گاه کودک نیاز شدیدی به ماندن در کنار مادر دارد و گاه اصلاً چنین نیازی پیدا نمی کند. هنگامی که کودکان نوپا مادر را به عنوان پایگاهی امن برای کاوش های خود مورد استفاده قرار می دهند سطح فعال شدن آن ها نسبتاً پایین است. البته کودک هر از گاهی از حضور مادر مطمئن می شود و حتی مکن است گاه مجدداً نزد او باز گردد. اما در کل کودک می تواند به راحتی با قدری فاصله از مادر، بازی کند و به کاوش در اطراف خود بپردازد (بالبی، ۱۹۸۸). با این همه ممکن است این موقعیت به سرعت تغییر کند. اگر زمانی که یک کودک نوپا به مادر نگاه کند و او را در دسترس نبیند ( یا بدتر از این، او را در حال رفتن ببیند) با عجله به سمت مادر باز خواهد گشت. همچنین اگر کودک از حادثه ای مثلاً صدایی بلند بترسد، به سرعت نزد مادر بر می گردد. در این شرایط کودک مایل است تماس جسمانی نزدیکی با مادر داشته باشد و ممکن است پیش از آن که دوباره مادر را ترک کند نیاز داشته باشد در کنار مادر، آرامش زیادی به دست آورد. رفتار دلبستگی، به متغیرهای دیگری همچون وضعیت جسمی کودک نیز بستگی دارد اگر کودکی خسته یا بیمار باشد نیاز او به ماندن در کنار مادر، بیش از نیاز او به کاهش در محیط خواهد بود (بالبی، ۱۹۸۲).
یک متغیر هم در پایان نخستین سال زندگی، الگوی کارکرد کلی کودک از نماد دلبستگی است. یعنی کودک بر مبنای تعامل های روزانه خود، به تدریج طرحی کلی از پاسخ دهی و قابل دسترس بودن مراقب خود بوجود آورده است. بنابراین مثلاً دختر یکساله ای که نسبت به در دسترس بودن مادرش دچار تردید هایی کلی شده باشد، در مورد کاوش موقعیت های جدید در هر فاصله ای از او احساس اضطراب خواهد کرد. برعکس اگر دختر بچه اساساً به این نتیجه رسیده باشد که مادرم مرا دوست دارد و هر گاه به او نیاز داشته باشم در کنارم است، با شهامت و شور و شوق بیشتری به کاوش جهان خواهد پرداخت. با وجود این نیز گاه به گاه حضور مادرش را کنترل خواهد کرد زیرا نظام دلبستگی بیش از آن حیاتی است که بتواند به زودی خاموش شود (بالبی، ۱۹۷۳).
روانشناسان نخست این نظریه را مطرح کردند که کودک به این علت به مادر دلبستگی پیدا می کند که مادر منبع تغذیه یعنی برآورده ساختن یکی از نیازهای کودک است. اما این نظریه پاسخگوی برخی واقعیت ها نبود. برای مثال جوجه اردک ها و جوجه مرغ ها هر چند از بدو تولد غذایشان را خودشان تأمین می کنند، ولی در عین حال دنبال مادر راه می روند و وقت زیادی با او صرف می کنند. آرامشی که آن ها از حضور مادر بدست می آورند نمی تواند از نقش مادر در غذا دادن به آن ها نشأت گرفته باشد. سلسله آزمایش های معروفی که «هری و هارلو» با میمون ها انجام دادند نشانگر آن است که در دلبستگی مادر– فرزند چیزی فراتر از نیاز به غذا مطرح است (هارلو و هارلو،[۳] ۱۹۶۹). بالبی (۱۹۸۲) معتقد بود که رفتار انسان را تنها از طریق بررسی محیط انطباقی آن یعنی محیطی بنیادی که این رفتار در آن محیط تکامل یافته است، می توانیم درک کنیم. در بخش بزرگی از تاریخ بشر احتمالاً انسان ها در گروه های کوچک از این سو به آن سو به جستجوی غذا بر می آمدند و غالباً در خطر حمله ی شکارچیان و حمایت از کودکان و بیماران، با یکدیگر همکاری می کردند.کودکان برای برخوردار شدن از این حمایت، باید نزدیک بزرگسالان می ماندند. اگر کودکی از بزرگسالان جدا می شد، ممکن بود کشته شود بنابراین کودکان احتمالاً رفتارهای دلبستگی یعنی حرکات و علایمی که نزدیکی و مجاورت آن ها با مراقبان را حفظ می کند و افزایش می دهد در خود بوجود آورده اند.
گریه یک کودک یک علامت مشخص است، گریه فریاد پریشانی است. هنگامی که نوزاد درد می کشد و یا می ترسد، گریه می کند و والدین مجبور می شوند به سرعت به سراغ او بروند و ببینند چه مشکلی پیش آمده است. نوع دیگر رفتار دلبستگی، لبخند کودک است. هنگامی که کودک در پی نگاه والدینش لبخند می زند والدین به کودک احساس محبت می کنند و از بودن در کنار او لذت می برند. غان و غون کردن، چنگ زدن، مکیدن و تعقیب کردن، از جمله ی دیگر رفتارهای دلبستگی هستند (کرین[۴]، ۱۹۴۳، ترجمه خوی نژاد و رجایی، ۱۳۸۴).
[۱]. Khetrapal
[۲]. Berk